عشق

قسمت نوزدهم        عشق

هر انسانی هنگامی که به دنیا می آید به سر زمین عشق قدم می گذارد.عشق راستین عشقی است  که عاشق، بدون ترس، فارغ از خود همه چیزش را بدون هیچ چشمداشتی، در پای معشوق می ریزد و از آن شاد است که می بخشد نه می ستاند!عشق یعنی ظهور خدا و نیرومندترین جاذبه ای که در کائنات وجود دارد. مولانا می فرماید:

هرکه را جامه زعشقی چاک شد                او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق پرسودای ما                ای طبیب جمله علتهای   ما

ای دوای نخوت و ناموس ما                        ای تو افلاطون و جالینوس ما

یعنی،هرکس بتواند عشقی را در دل خود جای دهد،دلش از صفات بد مانند حرص و عیبهای دیگر پاک می شود.عشق می تواند داروی هر دردی باشد و مانند طبیبی حاذق، همه بیماریها را علاج کند.

عشق،همه ی چیزهایی را که شبیه خود است به سوی خود می کشاند هر چند کمتر کسی به چنین مقام والایی از عشق می رسد. عشق همان نیرویی است که افلاک را به گردش در می آورد و فلسفه ی وجودی همه ی کائنات همان عشق است. حافظ می فرماید:

بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست   آنجا اگر که جان بسپارند چاره نیست

آن دم که دل به عشق دهی خوش دمی بود   در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلال        هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

حافظ نیز بر این عقیده است که دریای عشق اقیانوسی کران ناپیداست و هر کس وارد آن شد باید جان خود را هم در طبق اخلاص بگذارد.آن لحظه ای که انسان،پای به سر زمین عشق می گذارد،بهترین لحظه زندگی اوست.(در اینجا مراد عشق حقیقی است.) خداوند را فقط می توان با چشمی که از همهء آلودگی ها پاک است می توان دید. وگر نه،هر چشمی لیاقت دیدن او را ندارد.

اگر می خواهی عشقی در حد کمال داشته باشی بایدعشقی در حد کمال ببخشی.عشقت را نثار همه کس و همه چیز کن.عشقی کامل و عاری از هر خود خواهی نثار کن تا در دریای عشق غوطه ور شوی.مولانا می فرماید:

جمله معشوق است و عاشق پرده ای   زنده معشوق است و عاشق مرده ای

چون نباشد عشق را پروای او               او چو مرغی ماند بی پر، وای او

بیت اول اشاره به این حدیث دارد( من عشق و کتم وعف فان مات، مات شهیدا") کسی که عاشق شود و عشقش را پنهان کند،اگر در راه عشق بمیرد شهید است.و در بیت دوم می گوید، کسی که پروای عشق را ندارد مانند پرنده ای است که پر ندارد. پس وای بر او.ما اگر برای درک مفاهیم والای عشق،به ادبیات خودمان مراجعه کنیم خواهیم دید زیبا ترین مضامین در بیان عشق حقیقی در آنجا آمده و به بهترین شکل ممکن توصیف شده است و اگر اینگونه توصیفها درمیان ادبیات جهان بی نظیر نباشد،حد اقل کم نظیر است.من در این نوشته و دیگر مقاله هایم سعی کرده ام قطره ای از این دریای بیکران معرفت را به خواننده معرفی کنم که در آن فقط اشارهء کوچکی به اشعار حافظ و مولوی شده است  زیرا اگر بخواهیم عشق را در ادبیات فارسی معرفی کنیم،مثنوی هفتاد من کاغذ شود.باز حافظ می فرماید:

در اندرون من خسته دل ندانم کیست  که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

از آن به دیر مغانم عزیز می دارند      که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

این همان آتش عشقی است که در دل حافظ غوغا به پا می کند و شعله هایش در تمام طول تاریخ زبانه می کشد و از ورای قرون و اعصار می توان لهیب این شعله ها را که به آسمان زبانه  کشیده شاهد بود.

در اینجا بی مناسبت نیست اگر بحث کردن لیلی را با خلیفه در باب عشق مجنون، از زبان مولوی بشنویم.

خلیفه به لیلی می گوید،تو با دیگر زنان تفاوت چندانی نداری که مجنون اینگونه عاشق سینه چاک توست!و لیلی در پاسخ می گوید،خاموش باش چون تو مجنون نیستی که از اسرار عشق باخبر باشی.

گفت لیلی را خلیفه کان توئی                 کز تو مجنون شد پریشان و غوی؟

از دگر خوبان تو افزون نیستی                گفت،خامش چون تو مجنون نیستی

دیدهء مجنون اگر بودی تورا                      هر دو عالم بی خبر بودی تو را

با خودی تو، لیک مجنون بی خود است        در طریق عشق بیداری بد است

و در جای دیگر می گوید،عشق هیچگونه توجیه عقلی ندارد وعشق را فقط باید با خود عشق تفسیر کرد.

عقل در وصفش چو خر در گل بماند    شرح عشق و عاشقی هم عشق خواند

همچنین می گوید،عشقهایی که برای ظاهر زیبا وبرای رنگ و رو باشد پایان خوشی ندارد چون چهرهء زیبا هم روزی پژمرده می شود.

عشقهایی کز پی رنگی بود             عشق نبود عاقبت ننگی بود

این ابیات را هم برای حسن ختام بخوانید:

عشق زنده در روان و در بصر               هر دمی باشد ز غنچه تازه تر

عشق آن زنده گزین کو باقی است      وز شراب جانفزایت ساقی است

عشق آن بگزین که جمله انبیاء            یافتند از عشق او کار و کیا