خاطرات امیر (1)

خاطرات امیر (1)

از زمانی که من،نوشتن در این وبلاگ را آغاز کردم،همواره به دنبال کسانی بوده ام که در زمینه قانون جذب مطا لعه داشته و توانسته اند با بکار گیری آن،تغییرات دلخواهشان را در زندگی ایجاد کنند، تا بتوانم خاطرات آنها را در اینجا بیاورم.تا کنون بخشی از این خاطرات به دنبال بعضی از مقاله ها نوشته شده ولی از این پس،درنظر دارم این خاطرات را به صورت مجزا بنویسم.یکی از دوستان هم در انجام این کار به من قول همکاری داده است که با نام امیر( خاطرات امیر ) مطالبشان را برایتان نقل می کنم.خاطره ای که امروز برایتان می نویسم،مربوط به زمانی است که ایشان هنوز در این باب قانون جذب مطالعه ای نداشته است.شما هم اگر مایل باشید می توانید اینگونه خاطرات را برایم  ارسال نمایید تا با نامی که خودتان مشخص می کنید در این وبلاگ چاپ شود.

مطالبی که می خوانید با ضمیر اول شخص و از زبان راوی می باشد: 

 

در اواسط سال 1374 من به اتفاق یکی از دوستانم یک کارگاه تولید قطعات یدکی اتومبیل دایر کردیم.این دوست، متخصص این کار بود و تا زمانی که ایشان با ما همکاری می کرد همه چیز خوب پیش می رفت.پس از چند ماه، او از همکاری با ما انصراف داد و ما را تنها گذاشت و ما را با مشکلات زیادی مواجه کرد.مطلبی را که می خواهم بگویم مربوط به سال 1376 است،یعنی زمانی که تقریباً یکسال و نیم از آغاز به کار این کارگاه می گذشت.

در این زمان مشکلات مالی بر دوش ما سنگینی می کرد،پرداخت حقوق کارگران به تاخیر افتاده بود و مسائل فنی هم معضلات فراوانی پیش روی ما قرار داده بود.یکی از این مشکلات دستگاهِ نوردِ مس بود که به دلیل  عدم دانش فنی ما،سبب شکسته شدن  قالبها می گردید.برای تغییر قالبها هم سه روز زمان لازم بود تا آماده شود.ما در حال تولید کالکتور بودیم ونیاز مبرمی به نوردِ مس داشتیم.در مدت بیست روزتعطیل شدنِ کار،چند بار قالبهای مسی را عوض کرده بودیم ولی هیچ تغییری ایجاد نشده بود و همه از ادامه کار ناامید شده بودند.

امروزبعد از ظهر قالب جدیدی آوردند و تا ساعت 2 نیمه شب به کمک چند نفر از کارگران تلاش کردیم که دستگاه را راه اندازی کنیم ولی تلاشمان بی ثمربود.همه خسته و نگران بودند چون با ادامه این وضع باید کارگاه تعطیل می شد و همه کارگران بیکار می شدند. من به کارگرها گفتم برای استراحت به خوابگاه بروند.

همه رفتند و من با دستگاه نورد تنها ماندم.دستی به روی دستگاه کشیدم و با آن شروع به صحبت کردم.از او خواستم سر عقل بیاید و کارش را درست انجام بدهد.چند دقیقه فکر کردم ولی چیزی به ذهنم نرسید.بالای پشت بام کارگاه رفتم.محوطه خالی و وسیعی دور کارگاه بود.نگاهی به ستاره ها انداختم و زیر لب با خودم و خدا شروع به نجوا کردم.از مسائلی که پیش آمده بود با عصبانیت و شکایت یاد می کردم.صدایم کم کم ،بلند و بلند تر می شد.تا جاییکه این صدا تبدیل به فریاد شد.از خدا گِلِه می کردم و اشک می ریختم.بعد از چند دقیفه گریه احساس کردم سبکتر شده ام.از پشت بام پایین آمدم.اذان صبح بود.نمازم را خواندم و دوباره به سا لن برگشتم.در طول سالن قدم می زدم و فکر می کردم.در همین حال یک تکه لوله آب که مثل مداد تراشیده شده بود، توجهم را جلب کرد.کمی به آن نگاه کردم و با لگد آن را به گوشه ای انداختم.به راهم ادامه دادم.احساس کردم یک ندای باطنی به من می گوید،آن لوله را بردار.فکر کردم دچار وهم شده ام،ولی این ندا به آرامی در گوشم طنین انداز بود که،لوله را بردار!برگشتم و لوله را برداشتم.نیرویی نامرئی مرا به طرف سنگ دیواری کشاند.شروع به تیز کردن قسمت تراشیده شده لوله کردم.این کارها را بی اراده انجام می دادم.لوله را تیز کردم و به جلو دستگاه نورد بستم. چشمهایم را بستم و انگشتم را روی دکمه روشن فشار دادم.دستگاه روشن شد.اولین شاخه مس را با بیم و امید در دستگاه گذاشتم.دوباره چشمهایم را بستم.ضربان قلبم را احساس می کردم.آهسته آهسته چشمانم را باز کردم.اوّلین شاخه مس سالم از دستگاه بیرون آمد.چشمهایم را مالیدم و شاخه مس را دوباره نگاه کردم. (آره،درسته،سالمه)شاخه دوّم ، سوّم،........همه سالم بیرون آمدند.خدای من!چطور ممکن بود؟از خوشحالی فریاد می کشیدم و خدا را شکر می کرد.

آری،خداوند شِکوِه هایم را شنید و آرزویم را برآورده کرد.و این یکی از خاطرات به یاد ماندنی زندگی من است که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد.